ﭘﺎی "ﺩﻝ" ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﭘﺎی "ﺩﻝ" ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ

ﭘﺎی "ﺩﻝ" ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ

نوشته های من...

کتاب پیشنهادی: پنجشنبه فیروزه ای:سارا عرفانی

"ﺑﺮاﻱ اﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻛﺎﺭﻱ ﻧﺪاﺭﻩ ﻛﻪ.ﺑﻪ ﺧﺪا اﻳﻨﻘﺪﺭ اﺯ اﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮاﻫﺎﻱ ﻭاﻗﻌﻲ اﺯ ﺩﻭﺳﺖ و ﺁﺷﻨﺎ ﺷﻨﻴﺪﻩم ﻛﻪ اﮔﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﻲ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﺩﻳﮕﻪ ﺑﺎ اﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻗﻬﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ...ﺁﺧﻪ ﭼﻂﻮﺭﻳﻪ ﻛﻪ ﺑﺮاﻱ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﻴﺸﻪ,ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻛﻪ ﻣﻴﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪﭼﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﻃﺒﻖ اﺻﻮﻝ ﭘﻴﺶ ﺑﺮﻩ!ﺷﻤﺎﻡ ﺩﻋﺎ ﻛﻦ ﺑﻠﻜﻪ ﮔﺮﻩ ﻛﺎﺭﻡ ﺑﺎﺯ ﺑﺸﻪ."اﺷﻚ ﺭﻭﻱ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺳﺮاﺯﻳﺮ ﻣﻴﺸﻮﺩ.ﺁﻥ ﻳﻜﻲ ﺩﺳﺘﻢ ﺭا ﻣﻴﮕﺬاﺭﻡ ﺭﻭﻱ ﺩﺳﺘﺶ و ﻓﺸﺎﺭ ﻣﻴﺪﻫﻢ.ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﻘﻄ ﻳﻚ ﺧﻮاﺳﺘﻪ اﺯ اﻣﺎﻡ ﺩاﺭﻡ.اﮔﺮ اﻳﻨﺠﺎ ﻧﺘﻮاﻧﻢ ﺁﻥ ﺭا ﺑﮕﻴﺮﻡ و ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﻲ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ,اﻟﺒﺘﻪ ﺑﺎ اﻣﺎﻡ ﻗﻬﺮ ﻧﻤﻴﻜﻨﻢ,اﻣﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﻳﮕﺮ ﻛﻲ و ﻛﺠﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺸﻮﺩ.ﻧﻪ!ﻗﺮاﺭ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﻲ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ.ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺳﻤﺞ ﻣﻴﺸﻮﻡ و ﺑﻪ اﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ اﺻﺮاﺭ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺗﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﺷﻮﺩ.ﻣﻴﺪاﻧﻢ ﻛﻪ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺭﻭﻱ ﺧﻮاﺳﺘﻪاﻡ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﻱ ﻛﻨﻢ.ﺷﺎﻳﺪ ﻣﺎﻧﻌﻲ,ﻣﺸﻜﻠﻲ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﻧﺸﻮﺩ.ﺷﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺻﻼﺡ ﻣﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ.ﺑﺎﻳﺪ ﺯﺭﻧﮓ ﺑﺎﺷﻢ و ﺑﺮاﻱ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻢ.اﺯ اﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻣﻴﺨﻮاﻫﻢ ﻣﻮاﻧﻊ ﺭا ﺑﺮﺩاﺭﺩ.ﻳﺎ اﮔﺮ ﺩﺭ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﻗﺮاﺭ اﺳﺖ ﻣﺸﻜﻠﻲ ﭘﻴﺶ ﺑﻴﺎﻳﺪ,ﻣﺸﻜﻞ ﺭا ﺣﻞ ﻛﻨﺪ.اﻳﺸﺎﻥ اﻣﺎﻡ اﺳﺖ ﺩﻳﮕﺮ,ﻣﻲﺗﻮاﻧﺪ.ﺗﺎﺯﻩ اﻳﻦ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺑﺪﻭﻥ اﺳﺒﺎﺏ و ﻋﻠﻞ ﻫﻢ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻨﺪ ﻛﺎﺭﻱ ﺭا ﺑﻪ ﺳﺮاﻧﺠﺎﻡ ﺑﺮﺳﺎﻧﻨﺪ;ﻓﻘﻄ ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﺨﻮاﻫﻨﺪ.

ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻓﻴﺮﻭﺯﻩ اﻱ:ﺳﺎﺭا ﻋﺮﻓﺎﻧﻲ,ﻧﺸﺮ ﻧﻴﺴﺘﺎﻥ


پ.ن:ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺑﺎﺷﺪ و ﺑﺎ "ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻓﻴﺮﻭﺯه اﻱ" ﺩﺭ ﺣﺮم ﺣﻀﺮﺕ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺎﺷﻲ...

ﺳﺎﺭاﻱ ﻧﺎﺯﻧﻴﻨﻢ, ﻫﻤﺴﻔﺮ ﺷﺪن ﺑﺎ ﻛﺘﺎﺑﺖ ﻳﻜﻲ اﺯ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﻢ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺧﻴﺮ ﺷﺪ,ﻳﻌﻨﻲ اﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺧﺪا ﻋﺠﻴﺐ ﺑﺎ ﺩﻟﻢ ﺭاﻩ ﻣﻴﺂﺩ.ﻗﻠﻤﺖ ﮔﻴﺮا و ﭘﺮ اﺯ ﺣﺮف ﺑﺮاﻱ ﻧﺴﻠﻤﻮﻥِ,ﻣﻮﻓﻖ و قلمت ماناو ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻋﺰﻳﺰاﻧﺖ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺎﺷﻲ عزیزم

کتاب پیشنهادی: حوای نوشتنت:فاطمه بهروزفخر

تا به حال آدم امن توی زندگی ات داشته ای؟!

از این آدم هایی که تلاش نمیکنند،جور خاصی باشند اما همه چیزشان خاص است!

حرف زدن‌ شان...آمدن شان...بودن شان...رفتن شان...

آدم هایی که آن قدر بکر و دست نخورده اند که وادارت می کنند تو هم مثل خودشان، وقتی کنارشان هستی، نقاب های مصلحتی و غیر مصلحتی را از صورتت برداری و همان‌طور باشی که خودت دوست داری.

آدم هایی که وقتی توی یک کافه کنارشان می‌نشینی،چای را به هر چیز دیگری ترجیح می دهند یا توی رستوران با خیال راحت می‌توانید ارزان‌ترین غذا را سفارش بدهید یا سیب زمینی سرخ کرده تان را دوتا یکی بخورید...

آدم هایی که بلد نیستند مدام غُر بزنند و هیچ چیز از فمنیست و سیاست های غلط دولت نمیدانند...

همان ها که تمام هم و غم‌شان انسانیت است و اینکه مبادا خطی روی دل آدمی بیندازند.همان ها که ساده لباس می‌پوشند، ساده حرف میزنند و عکس صفحه موبایل‌شان دلت را زنده می‌کند.

آدم‌هایی که مدام کتاب می خوانند اما بلد نیستند ادای کسی را دربیاورند و همیشه از اینکه کم کاری کرده اند، از خودشان خجالت میکشند!

آدم هایی که میتوانی راحت کنارشان گریه کنی، بخندی، غُر بزنی و آنقدر خودت باشی که نگران قضاوت کردن هایشان نباشی.

ﺭاﺳﺘﺶ،آدم های امن،آدم های آن قدر امن،توی زندگی ام زیادند!آن قدر که روزی چند بار بابت آن ها خدا را شکر می کنم اما واقعیتش را بخواهی،من دلم می خواهد تو امن ترین همه این ها باشی...

آنقدر امن که راحت برایت بگویم این ترم بس که حواسم به عاشقی گرم بود،از درس عربی نمره خوبی نگرفتم.آن قدر امن که نگران سفیدی روی ناخن هایم نباشم.آنقدر امن که وقتی دلم از دست خودت گرفت،مستقیم توی چشم هایت زُل بزنم و بگویم:"لعنتی!حواست را به من و شعرهایم بده."

لطفاً کمی بیشتر از این ها،برایم امن باش.

آن قدر که برنج سوخته را یواشکی و دور از چشم تو نریزم برای گنجشک ها؛آن قدر که راحت بغض کنم،راحت بخندم و به جای همه این نوشته ها که نمی خوانی شان،راحت تر حرف بزنم!

حَوای نوشتنت:فاطمه بهروزفخر،نشر کتاب کوله پشتی


پ.ن:ﭼﻪ ﺧﻮﺑﻪ ﻫﺪﻳﻪ اﺯ ﻃﺮﻑ ﺩﻭﺳﺘﻲ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪ و ﻋﺰﻳﺰ ﺑﺎ ﺧﻄِ ﺯﻳﺒﺎﺵ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺮﺳﻪ

کتاب پیشنهادی: سلام بر ابراهیم

ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺳﺎﻝ۱۳۸۶ بود.ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ اﻣﻴﻦاﻟﺪﻭﻟﻪ ﺗﻬﺮاﻥ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ مغرب و عشاء بودم.حالت عجیبی بود!تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند.من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ایستاده بودم.بعد از نماز مغرب،وقتی به اطراف خود نگاه کردم،با کمال تعجب دیدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته!درست مثل اینکه مسجد،جزیره ای در میان دریاست!امام جماعت پیرمردی نورانی با عمامه ای سفید بود.از جا برخواست و رو به سمت جمعیت شروع به صحبت کرد.از پیرمردی که در کنارم بود پرسیدم:-امام جماعت را میشناسی؟

جواب داد:حاج شیخ محمدحسین زاهد هستند.استاد حاج آقا حق شناس و حاج آقا مجتهدی.

من ﻛﻪ اﺯ ﻋﻆﻤﺖ ﺭﻭﺣﻲ و ﺑﺰﺭﮔﻮاﺭﻱ ﺷﻴﺦ ﺣﺴﻴﻦ ﺯاﻫﺪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺎﻧﺶ ﮔﻮﺵ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ.ﺳﻜﻮﺕ ﻋﺠﻴﺒﻲ ﺑﻮﺩ.ﻫﻤﻪ ﺑﻪ اﻳﺸﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﺮﺩﻧﺪ.اﻳﺸﺎﻥ ﺿﻤﻦ ﺑﻴﺎﻥ ﻣﻂﺎﻟﺒﻲ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﺮﻓﺎﻥ و اﺧﻼﻕ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ:"-ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ،رفقا،مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق میدانند و...اما رفقای عزیز،بزرگان اخلاق و عرفان عملی اینها هستند."بعد تصویر بزرگی را در دست گرفت.از جای خود نیم خیز شدم تا بتوانم خوب نگاه کنم.تصویر،چهره مردی با محاسن بلند را نشان میداد که بلوز قهوه ای بر تنش بود.خوب به عکس خیره شدم.کاملاً او را شناختم.من چهره او را بارها دیده بودم.شک نداشتم که خودش است.ابراهیم بود،ابراهیم هادی!!سخنان او برای من بسیار عجیب بود.شیخ حسین زاهد،استاد عرفان و اخلاق که علمای بسیاری در محضرش شاگردی کرده اند چنین سخنی می گوید!؟او ابراهیم را استاد اخلاق عملی معرفی کرد!؟در همین حال با خودم گفتم:شیخ حسین زاهد که...او که سالها قبل از دنیا رفته!!هیجان زده از خواب پریدم.ساعت سه بامداد روز بیستم مرداد۱۳۸۶ مطابق با بیست و هفتم رجب و مبعث حضرت رسول اکرم(ص) بود.این خواب رویای صادقه ای بود که لرزه بر اندامم انداخت.کاغذی برداشتم و به سرعت آنچه را دیده و شنیده بودم نوشتم.دیگر خواب به چشمانم نمی آمد.در ذهن،خاطراتی که از ابراهیم هادی شنیده بودم مرور کردم.

سلام بر ابراهیم جلد۱ و۲:انتشارات شهیدابراهیم هادی


پ.ن:اﻳﻦ ﻛﺘﺎﺏ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ "اﺯ ﻻﻙِ ﺟﻴﻎ ﺗﺎ ﺧُﺪا" ﺗﻬﻴﻪ ﻛﺮﺩﻡ.ﺑﺎ ﺧﻮاﻧﺪﻥ ﺯﻧﺪﮔﻴﻨﺎﻣﻪ اﻳﻦ ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺰﺭﮔﻮاﺭ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﻲ ﻫﺎ,ﭘﻬﻠﻮاﻧﻲ ﻫﺎ,ﺭﺷﺎﺩﺕ ﻫﺎ و ﻣﺮﻭّﺕ ﻫﺎ ﺣﻤﺎﺳﻪ ﺁﻓﺮﻳﺪﻩ وﻟﻲ ﺑﺎ ﺧﻮاﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﮔﻤﻨﺎﻡ و ﻏﺮﻳﺐ ﺩﺭ ﻓﻜّﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺗﺎ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪﻱ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮاﻱ ﺭاﻫﻴﺎﻥ ﻧﻮﺭ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺣﺪﻳﺚ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺑﻪ اﻣﻴﺮالمؤمنین(ع) افتادم که فرمودند:"یا علی،اﮔﺮ ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﻭاﺳﻂﻪ ﺗﻮ ﻫﺪاﻳﺖ ﺷﻮﺩ اﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻣﻲﺗﺎﺑﺪ ﺑﺎﻻﺗﺮ اﺳﺖ." 

کتاب پیشنهادی: به سپیدی یک رویا:فاطمه سلیمانی

مردی گفت:بعد از ابوالحسن مدینه جای ماندن نیست،جای مردن است! 

فاطمه به سمت صدا برگشت و با قامتی استوار ایستاد. با صلابت مردانه و حجب و حیای معصومانه خودش گفت:بشارت بادتان بهشت... از عمه ام فاطمه،دختر جعفر صادق شنیدم که از عمه اش فاطمه،دختر محمدبن علی و او از عمه اش فاطمه،دختر علی بن حسین و او از عمه اش فاطمه،دختر حسین بن علی و او از عمه اش زینب،دختر علی بن ابیطالب و او از مادرش فاطمه،دخت رسول خدا و او از رسول خدا شنید که[هر کس با محبت آل محمد از این دنیا برود شهید از دنیا رفته...] آنگاه با خودش زمزمه کرد:کجاست دستی که این شکوفه های طوفان زده را از روی زمین بلند کند؟کجاست آرامش و قرار دل هایمان؟کجا بردند جانشین پدرم را؟کجا بردند سید و سرورمان را...نور چشممان را... تکیه گاهمان را... زمزمه اش لحن رجز گرفت:بگریید.خواهرانم بگریید بر این مصیبت.علی را بردند بی هیچ بازگشتی.علی را به اسیری بردند.بردند تا دست ما از دامنش کوتاه شود.ای وای بر ما!چه کنیم بی علی؟وای بر ما!وای بر ما اگر جلودی و جلودی ها قصد مدینه کنند!وای از آن روز...به خدا پناه میبرم از مصیبت آن روز... نام جلودی لرزه بر اندامم می انداخت...ندیده بودمش،اما صدایش را شنیده بودم؛

به سپیدی یک رویا:فاطمه سلیمانی،نشر نیستان


پ. ن:زبانم قاصره از شرح حال و هوای خاص کتاب و قلم توانای شما بانو جان, سلامت باشید

کتاب پیشنهادی: خواب باران:وجیهه سامانی

حالا صدای هما می لرزید:-اینم از بخت سیاه منه! 

گلوله ی داغی که راه نفسش را بند آورده بود،به سختی پایین داد و گفت:-فکر کردم دیگه راحت میشم. 

و یک قطره اشک از گوشه ی چشمش لغزید و سر خورد روی شیب گونه اش.

حسام با لحنی نرم اما قاطع پرسید:-فکر نمی کردین اگه موفق می شدین،تازه اول حساب پس دادن تون بود؟ 

هما به تندی سرش را به طرف حسام چرخاند:-نه!چون اینجا این قدر حساب پس دادم که فکر نمی کنم چیزی هم برای اون دنیا مونده باشه!البته اگه خدا،همون قدر که میگن منصف باشه! 

حسام به نجوا گفت:-هیچ کس نمی تونه جای خدا قضاوت کنه. 

نفس های هما حالا نصفه و نیمه و سنگین بود:-کسی نمی تونه... خودش را جای من بذاره! 

حسام کوتاه نیامد:-از اولم قرار نبوده کسی جای کس دیگه ای باشه.هر کسی قصه ی خودش رو داره و سرنوشت خودش رو... و البته قرار هم نبوده زندگی همیشه همون طوری باشه که مطابق میل ماست.خدا همیشه بنده هاشو امتحان میکنه.

یه روز با نعمت و خوشی،یه روزم با بلا و مصیبت. مهم اینه که ما چطوری از هر دو امتحان بیرون بیاییم. 

تمام خشم هما بغضی شد که در گلویش ترکید و در صدایش جاری شد:-اگه جای من بودین... خواب باران:وجیهه سامانی، انتشارات کتابستان


پ.ن:"باید خلیل بود و به یار اعتماد کرد

گاهی بهشت در دل آتش میسر است"

نویسنده در این رمان تلاش کرده با نثر و بیانی ساده و خواندنی، نگاهی واقع‌بینانه به مسائل اخلاقی اجتماعی جوانان داشته باشد و در پس قصه‌ای عاشقانه، تعریفی واقعی از سرنوشت و قضا و قدر ارائه کند و مرز باریک بین تردید و ایمان را به درستی نشان دهد."خواب باران" رمانی با مضمون دینی-اجتماعی است که آدمی را به فکر فرو می برد،قلمتون مانا بانوی هنرمند♡