حالم از خودم به هم میخورد!
مرا هم چون موم در دستانت می فشردی و به هر صورتی که می خواستی در می آوردی...
حالا قدیسه ای شده ام که حتی نیم نگاهی هم نمی کنی...!
کلمات از نوک قلمم چکه می کند...
تا سیلی راه نیفتاده باید با چیزی محکمشان کنم!
به نظرم اشک هایم می توانند بستری برای شعرهایم باشند...
آسمان هم خودش را خالی کرد!
آنقدر عقده هایش را در دل جا داد که دیگر طاقت نیاورد و برف بارید...
برگرد!
می خواهم اشکی که درون چشم هایت لانه کرده را ببینم...
تو آن طور که نشان می دهی تودار نیستی...
یقین دارم با دیدنم سیل برپا می شود!!!