ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
تصاویر را در گالری گوشی بالا و پایین می کنم ،با دیدن شان دلم می لرزد. نگاهم پی تقویم روی میز می دود و هفته ی دیگر را رصد می کنم. نفس عمیق می کشم، چشمانم که عکس آخر را قاب می گیرد مهمانی ناخوانده در گوشه اش می نشیند و با دیده ای مات چراغ ها را دنبال می کنم . انگار طی الارض کرده و از مسافت دور راهی شده باشم رعشه ای به تنم می افتد. دست روی سینه می گذارم و زمزمه می کنم:
-سلام حضرت حسین... ببین، آخر نوکرت سفر کربلا گرفت...
دوست دارم نگاهم را بدوزم به آن بالاها ،چند کلمه ای با خدا اختلاط کنم.
بگویم هیجان زیادی به زندگی مان تزریق شده خدای من... لطفا بیا و حرف بزن!
بگو زمین خربزه نخورده تا پای لرزش کارهای ما بنشیند ... بگو مسبب ارتعاش های گاه و بیگاهش بی موالاتی خودمان بوده است.
همان طور که صدایم اوج می گیرد و منتظر جوابی هستم یاد این بند جوشن کبیر می افتم:
" یَا عُدَّتِی عِنْدَ شِدَّتِی یَا رَجَائِی عِنْدَ مُصِیبَتِی یَا مُونِسِی عِنْدَ وَحْشَتِی یَا صَاحِبِی عِنْدَ غُرْبَتِی یَا وَلِیِّی عِنْدَ نِعْمَتِی یَا غِیَاثِی عِنْدَ کُرْبَتِی یَا دَلِیلِی عِنْدَ حَیْرَتِی یَا غَنَائِی عِنْدَ افْتِقَارِی یَا مَلْجَئِی عِنْدَ ضْطِرَارِی یَا مُعِینِی عِنْدَ مَفْزَعِی"
غرولند هایم در نطفه خفه می شود. چشم به رنگین کمان نقش بسته در آسمان می اندازم.
خنده ام می گیرد:
-بخشنده ی مهربانم ...ترس برای چه؟ می دانم که همه ما روزی به سمت تو باز خواهیم گشت