ﭘﺎی "ﺩﻝ" ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﭘﺎی "ﺩﻝ" ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ

ﭘﺎی "ﺩﻝ" ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ

نوشته های من...

ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺻﺪاﻱ ﺗﻮ ﺫﻛﺮ ﮔﻔﺖ!!

‍ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺻﺪاﻱ ﺗﻮ ﺫﻛﺮ ﮔﻔﺖ!

ﻭﻗﺘﻲ ﺧﺪا تُنِ ﺻﺪاﻳﺖ ﺭا ﺷﻨﻴﺪ ...

ﻣﺠﺬﻭﺏ ﺁﻓﺮﻳﺪﻩ ﻫﺎﻳﺶ ﺷﺪ!!

ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔﺖ:

ﺗﺒﺎﺭﻙ اﻟﻠﻪ...

و ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻭاﮊﮔﺎﻥ ﻛﻠﻤﺎﺗﺖ ﻣﺤﻮ ﻣﻴﺸﺪﻡ;

ﺟﻮﺭﻱ ﮔﻢ ﻣﻴﺸﺪﻡ ﻛﻪ اﺯ ﻫﺰاﺭ ﭘﺴﺘﻮﻱ ﻧﻮﺕ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻴﺨﻮاﻧﺪﻱ,

ﺭﻫﺎ ﻣﻴﺸﺪﻡ و ﺑﻪ ﻋﺮﺵ ﻣﻴﺮﻓﺘﻢ

و ﺑﺮاﻱ ﻣﻦ, ﻓﻘﻄ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﺎﻓﻲ ﺑﻮﺩ.

اَدایِ ﻛﻠﻤﺎﺗﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻲآﻭﺭﺩﻱ...

ﻣﻦ ﺭا ﺑﻪ ﻋﺮﺵ ﻣﻲ ﺭﺳﺎﻧﺪ

و

ﮔﺎﻫﻲ...

ﺑﺎﻋﺚ ﺳﻘﻮﻃﻢ ﻣﻴﺸﺪ.

ﺑﻼﺧﺮﻩ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ! 

ﻓﻠﺴﻔﻪ ی ﻭﺟﻮﺩﻱ ﻣﻦ,

ﭘﺮﺳﺘﺶِ بند بندِ ﻭﺟﻮﺩ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ...!

اﺻﻼ ﺑﺎﻳﺪ

"ﺻﺪاﻱ ﺑﻌﻀﻲ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭا ﺑﻮﺳﻴﺪ"

ﭘﺮﺳﺘﻴﺪﻥ ﻛﻪ ﺟﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﺩاﺭﺩ!



#فاطمه_حقگو_ﻧﺎﺭاﻧﻲ

ﻣﺮﻫﻢ

ﻋﺰﻳﺰ ﻣﻦ... 

ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﺁﺭاﻡ ﺧﻮاﺑﻴﺪﻩ اﻧﺪ.

ﺗﻮ ﺑﻴﺎ,ﺑﻪ ﻓﻜﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺑﺎﺵ!

ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﮔﺮﻩ اﻱ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﺪ و ﻣﺮﻫﻢ ﺩﻟﻲ ﺷﻮﻱ و ﺑﻲ ﺧﺒﺮ ﺑﺎﺷﻲ!! 




"ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺣﻘﮕﻮ ﺗﻬﺮاﻧﻲ"

ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ, ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﻲ! !

‍ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺭﺳﻴﺪ و ﻫﻮا ﺑﻪ ﺳﺮﺩﻱ ﺭﻓﺖ...

ﮔﺮﻣﺎﻱ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺭا ﺫﺧﻴﺮﻩ ﻛﻦ ﺑﺮاﻱ ﺭﻭﺯ ﻣﺒﺎﺩا;

ﺑﺮاﻱ ﺭﻭﺯﻱ ﻛﻪ اﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ

ﺑﺮﻑ,ﺑﺎﺭاﻥ, ﻳﺎ ﺗﮕﺮﮒ ﺑﺎﺭﻳﺪ

ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩا ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﻗﻠﺒﺖ و ﻳﺎ ﮔﺮﻣﻲ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺭا ﺑﺪﻫﻲ

ﺗﺎ ﻫﻤﺮﻧﮓ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺷﻮﻱ!

ﮔﺎﻫﻲ ﻫﻤﻴﻨﻜﻪ ﺳﺎزِ خودت را بزنی و آن را با خواسته هایت کوک کنی...

"ﺟﻬﺎﻥ" ﺑﻪ ﻛﺎﻡ ﺗﻮ ﻣﻲ ﺭﻗﺼﺪ

و

ﺩﻳﮕﺮ ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ

ﻫﺰاﺭ ﺭﻧﮓ ﻋﻮﺽ ﻛﻨﻲ.

ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ....

ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﻲ...!!!

ﺗﺎ

ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﻴﭻ ﻧﻴﺴﺖ!



#فاطمه_حقگو_ﻧﺎﺭاﻧﻲ

" ﭘﺎﻳﻴﺰ "

‍ اﺑﺮﻫﺎﻱ ﭘﻨﺒﻪ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﻗﺮاﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ اﻧﺪ

ﺭﻧﮓ ﺳﻔﻴﺪﺷﺎﻥ  ﻧﻨﻪ ﺳﺮﻣﺎ ﺭا ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﻡ ﻣﻲﺁﻭﺭﻧﺪ

ﻭﻗﺘﻲ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ ﻛﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭ ﺳﻔﺮﺵ ﺭا ﺑﺒﻨﺪﺩ و ﺁﺳﻤﺎﻥ و ﺭﻳﺴﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﻲ ﺑﺎﻓﺪ

ﻛﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ اﺵ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ اﻳن ﮔﻠﻭﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺑﺮﻓﻲ ﺳﭙﻴﺪ

ﻭﻟﻲ ﺁﻟﻮﺩﮔﻲ ﺷﻬﺮ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺷﺎﻥ ﺭا ﻣﺤﻮ ﻛﺮﺩﻩ;ﺧﺎﻛﺴﺘﺮﻱ

ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﻓﺼﻞ ﻫﺎ ﺭﺳﻴﺪﻩ;

ﺷﺮﻭﻉ ﻳﻚ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻜﺎﻧﻲ ﺣﺴﺎﺑﻲ!

"ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ" ﻣﻴﺮﻭﺩ ﻛﻪ ﺟﺎﻳﺶ ﺭا ﺑﻪ ﻓﺼﻞ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻪ ﻣن ﺩﻫﺪ:

ﭘﺎﻳﻴﺰ!!

و ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻥ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﺑﺎﺭاﻧﻲ ﻛﻪ اﺯ ﺁﻥ

"ﻋﺸﻖ"

ﻣﻲ ﺑﺎﺭﺩ.....!


#ﻓﺎﻃﻤﻪ_ﺣﻘﮕﻮ_ﻧﺎﺭاﻧﻲ

"' اﺗﻮﺑﺎنِ فرعی '"

‍ " اﺗﻮﺑﺎنِ ﻓﺮﻋﻲ "


'"ﺧﺴﺘﮕﻲ ﻛﺎﺭﻱ ﺑﺎ ﺁﺩﻣﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ اﻭ ﺭا ﺑﻪ ﻧﻴﺴﺘﻲ ﻣﻴﻜﺸﺎﻧﺪ.'"

ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻳﺮﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ اﺯ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﺷﻮﻫﺮﺵ اﺯ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ و ﺑﺎﺯﻳﻬﺎﻳﺶ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮﺩ,ﺩﻕ ﻛﺮﺩ و مُرد.

میگفت خسته شده، ولی من باور نمی کنم.

خودم شنیده بودم دعوای آنها با پسرانشان بالا گرفته و به هم ناسزا می گویند.

به گمانم مادر و پسر با هم تبانی کرده تا سرِ مرد را زیرِ آب کنند.

وقتی از کلاس به خانه می آمدم ،میدیدم زن و پسرش در پارکینگ با هم پچ پچی میکنند.

نکند پیرمرد را خفه کرده باشند؟!

آخر نمی شود که از دنیا خسته شد!!

خاله ی پدرم در زندگی اش سختی بسیار کشید ولی بااقتدار ایستاد و به ارزش هایش افتخار کرد.

ولی مرگ آقای جمالی کمی مشکوک است.....

مدیر کارخانه ی به آن بزرگی بودن، کم مسىولیتی نیست؛پیر راه میخواهد و مرد کهن.

زنِ آقای جمالی میگوید همسرش سکته کرد؛ مگر میشود مردی که هر روز هفت صبح کل میدان را پیاده روی میکند ،ایستِ قلبی بگیرد؟؟

این حرفها توی کله یِ پر بادِ من فرو نمی رود...

آخر ،قبل اینکه به خانه برسم

ریحانه، دختری که همکلاسم است 

برای پدرش روزنامه خرید

و من دیدم مرد مو سپیدی را که وسط جاده افتاده و تصویر را شطرنجی کرده اﻧﺪ.

میدانم, زندگی مانند یک اتوبان است

و هزار شاخ و برگ  فرعی دارد

ولی آیا راهِ فرعی که خانم جمالی و پسرش پیش گرفتند درست بود؟

آیا برای رسیدن به هدف، باید هر عملی انجام داد و آن را پیش گرفت؟

یا ارزش هایمان پررنگ باشند ﺑﻬﺘﺮ اﺳﺖ؟؟

میان این همه سوال مانده ام

مرگ نابهنگام آقایِ جمالی

ارزش ها، باید و نبایدها را

برایم تداعی کرد

ﻧﻆﺮ ﻣﺜﺒﺖ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺧﺎﻟﻪ ﭘﺪﺭ ﻳﻜﻲ اﺳﺖ!!

ﻫﻴﭻ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪاﺭﻡ ﻣﺜﻞ ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻤﺎﻟﻲ

ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ ﺯﺩﻩ,

ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﺎﺯﺩاﺷﺘﮕﺎﻩ رﻭﻡ.  


#ﻓﺎﻃﻤﻪ_ﺣﻘﮕﻮ_ﻧﺎﺭاﻧﻲ