ﭘﺎی "ﺩﻝ" ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﭘﺎی "ﺩﻝ" ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ

ﭘﺎی "ﺩﻝ" ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ

نوشته های من...

یا غریب الغربا، مددی!

گاهی سرم برای انجام دادن خیلی کارها درد می کند. مثلا دلم می خواهد بعد از این همه مدتی که قلمم را در آب نمک خیسانده ام، کمی بنویسم. 
دلم در تب و تاب است. هنوز با خودم دو دو تا چهارتا نکرده ام، عطش نوشتن مرا در خود حل می کند. 
دست که سمت کیبورد می رود، عرق بر پیشانی ام می نشیند و ضربان قلبم روی هزار می ایستد. 
چشمانم خیره ی صفحه سفید روبرویم و ذهنم به همه جا سرک می کشد. 
به آمدن و رفتن ها، بودن و نبودن ها، غم و شادی ها، فراز و نشیب ها، انتخاب و سلیقه ها، خواستن و نشدن ها، توکل و صبوری ها، خسته شدن و دوباره روی پا ایستادن ها، عشق و تنفرها، سرانجام و نافرجامی ها و... حتی برای وقفه در نوشتن این مدت، خودم را سرزنش می کنم. می گویم حتما خطایی از من سر زده، خدا دوستم نداشته و حق مطلب " ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ " را خوب به جا نیاورده ام. 
همینطور که با خودم کلنجار می روم، نگاهم به تصویر کنار دستم جذب می شود. لبخند شهیدی که به تازگی با او انس گرفته ام، دلم را بیشتر قرص می کند .
نفس عمیق می کشم. اضطراب از کل وجودم پر می کشد، مصمم تر از قبل در راهی که انتخاب کرده ام قدم بر می دارم. 
با صدای تلویزیون هوای مشهد و شهر بهشتی اش به سرم می زند.
خاک صفحه کیبورد را می گیرم، دکمه ها بالا و پایین می شوند. رباعی ابوالسعید ابی الخیر نقش صفحه اول داستانم می شود: " یا رب ز کرم دری برویم بگشا
راهی که درو نجات باشد بنما
مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم
جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما "

" فاطمه حقگو نارانی"

پ.ن: گوشه چشمی نظر کنید آقا...
حال ما را که دائم آشوب است " طاهره اباذری هریس "

#خدایا_به_داده_و_نداده_و_گرفته_ات_شکر_که_ داده_ات_نعمت_و_گرفته_ات_امتحان_و_نداده_ات_حکمت_است
#السلام_علیک_ یا_علی_بن_موسی_الرضا

محرم از راه رسید

مدت مدیدی است ذهنم شلوغ است، دست و دلم به نوشتن نمی رود.

با صدای قدم های ارباب، قلمم را نذر روضه های حضرت کردم. کوک پرچم های هیئت را یکی یکی باز کردم. رنگ پیراهن و پرچم درون دستم تناسب عجیبی با هم داشتند، ناخوداگاه چشمانم هوای باریدن گرفت. با اینکه همه جا را تار دیدم ولی لمس دوباره جمله ی روی پارچه حالم را دگرگون کرد. نوای "باز این چه شورش است که در خلق عالم است" محتشم در فضا پیچید. مادربزرگ طبق سنت هر ساله برای سلامتی امام زمان صدقه ای کنار گذاشت و اسپند دود کرد. انگار قرار بود چشمه چشم هایم به جای قلم بجوشد. پدربزرگ حین بالا پایین کردن شبکه ها، عینک روی چشم هایش را جابجا کرد. سیگاری آتش زد و سراغ ویدئوهای تعزیه که به سی دی تبدیل کرده بود رفت. از میان آنها تعزیه خوانی امام در روز عاشورا را انتخاب کرد. با شنیدن "هل من ناصر ینصرنی" امام، زیر لب گفت ندا یکیست، فقط زمانه فرق می کند.

صدای سم اسب ها که گرد و خاک برپا کرده بود رعشه به تن می انداخت. کل آفرینش و کائنات دست به دست هم داده بود تا محرم امسال برای من رنگ و بوی دیگری بدهد. 

ندایی از دلم گذشت غصه و نگرانی چرا؟ خداوند روزی رسان است. حضور ما هست، همه چیز خوب می شود. آخرالزمان است، کاش انسان ها آزاده باشند، به هم رحم کنند... #فاطمه_حقگو_نارانی 

پ. ن: بابایی خوبم! میوندار هیئت های حضرت ارباب، یه سال دیگه گذشت از نبودنت ولی من به جای تو "یا ابوالفضل" میگم

شب قدر

در شب های قدر بیشتر دلم می لرزد و بند دعاهای این ماه(رمضان) می شود. 

وقتی در مناجات امیرالمؤمنین(ع) فاتح خیبر با آن همه بزرگی مقام، خود را کوچک ترین فرد در عالم کبریایی می بیند و می گوید "مَوْلایَ یٰا مَوْلایَ، اَنْتَ الْمَولیٰ وَ اَنَا الْعَبَد، وَ هَل یَرْحَمُ الْعَبْدَ اِلَّا الْمَوْلیٰ"

و از تو امان می خواهد،

من با این همه بدی، با "ظَلمتُ نَفسی" هایم

موقع خواندن جوشن کبیر ،دعای مجیر یا قرآن سر گرفتن چه بگویم؟

می شود بگویم دلم را إحیا کنی؟


#فاطمه_حقگو_نارانی

کتاب پیشنهادی: شازده کوچولو:آنتوان دوسنت اگزوپری

ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻦ اﻳﻦ ﺟﺰﻳﻴﺎﺕ ﺭا ﺩﺭ ﺑﺎﺏ اﺧﺘﺮﻙ ب -612 ﺑﺮاﻳﺘﺎﻥ ﻧﻘﻞ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻳﺎ ﺷﻤﺎﺭﻩ اﺵ ﺭا ﻣﻴﮕﻮﻳﻢ ﭼﻮﻥ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﻋﺪﺩ و ﺭﻗﻢ اﻧﺪ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻫﺎ اﺯ ﻳﻚ ﺩﻭﺳﺖ ﺗﺎﺯﻩ ﺗﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻴﺪ ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ اﺯﺗﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ی ﭼﻴﺰﻫﺎﻱ اﺳﺎﺳﻲ اﺵ ﺳﻮاﻝ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ.ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﻲ ﭘﺮﺳﻨﺪ "ﺁﻫﻨﮓ ﺻﺪاﺵ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ اﺳﺖ?ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻱ ﻫﺎﻳﻲ ﺭا ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﺩ?ﭘﺮﻭاﻧﻪ ﺟﻤﻊ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻳﺎ ﻧﻪ?"

ﻣﻲ ﭘﺮﺳﻨﺪ "ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﺶ اﺳﺖ,ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺑﺮاﺩﺭ ﺩاﺭﺩ?ﻭﺯﻧﺶ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ اﺳﺖ?ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻘﺪﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ?" و ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻌﺪ اﺯ اﻳﻦ ﺳﻮاﻝ ﻫﺎ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﻴﺎﻝ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻃﺮﻑ ﺭا ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ اﻧﺪ.

اﮔﺮ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﺎ ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ ﻳﻚ ﺧﺎﻧﻪی ﻗﺸﻨﮓ ﺩﻳﺪﻡ اﺯ ﺁﺟﺮ ﻗﺮﻣﺰ ﻛﻪ ﺟﻠﻮ ﭘﻨﺠﺮﻩ اﺵ ﻏﺮﻕ ﺷﻤﻌﺪاﻧﻲ و ﺑﺎﻣﺶ ﭘﺮ اﺯ ﻛﺒﻮﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﻣﺤﺎﻝ اﺳﺖ ﺑﺘﻮاﻧﻨﺪ ﻣﺠﺴﻤﺶ ﻛﻨﻨﺪ.ﺑﺎﻳﺪ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﻬﺸﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﻳﻚ ﺧﺎﻧﻪ ی ﺻﺪ ﻣﻴﻠﻴﻮنی ﺩﻳﺪﻡ ﺗﺎ ﺻﺪاﺷﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺸﻮﺩ ﻛﻪ:- ﻭاﻱ ﭼﻪ ﻗﺸﻨﮓ!

ﻳﺎ ﻣﺜﻼ اﮔﺮ ﺑﻬﺸﺎﻥ ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ "ﺩﻟﻴﻞ ﻭﺟﻮﺩ ﺷﺎﺯﺩﻩ ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﻮﺩﻝ ﺑﺮﻭ ﺑﻮﺩ و ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪ و ﺩﻟﺶ ﻳﻚ ﺑﺮﻩ ﻣﻴﺨﻮاﺳﺖ و ﺑﺮﻩ ﺧﻮاﺳﺘﻦ,ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺩﻟﻴﻞ ﻭﺟﻮﺩ ﺩاﺷﺘﻦ ﻫﺮ ﻛﺴﻲ اﺳﺖ" ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺎﻻ ﻣﻲاﻧﺪاﺯﻧﺪ و ﺑﺎﺗﺎﻥ ﻋﻴﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ!اﻣﺎ اﮔﺮ ﺑﻬﺸﺎﻥ ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ "ﺳﻴﺎﺭﻩﻳﻲ ﻛﻪ اﺯﺵ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ اﺧﺘﺮﻙ ب 612 اﺳﺖ" ﺑﻲ ﻣﻌﻂﻠﻲ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ و ﺩﻳﮕﺮ ﻫﺰاﺭ ﺟﻮﺭ ﭼﻴﺰ اﺯﺗﺎﻥ ﻧﻤﻲ ﭘﺮﺳﻨﺪ.اﻳﻦ ﺟﻮﺭﻱ اﻧﺪ ﺩﻳﮕﺮ.ﻧﺒﺎﻳﺪ اﺯﺷﺎﻥ ﺩﻟﺨﻮﺭ ﺷﺪ.ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ.

ﺷﺎﺯﺩﻩ ﻛﻮﭼﻮﻟﻮ :ﺁﻧﺘﻮاﻥ ﺩﻭﺳﻨﺖ اﮔﺰﻭﭘﺮﻱ –ﺗﺮﺟﻤﻪ اﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ

ﻣﻮﺳﺴﻪ اﻧﺘﺸﺎﺭاﺕ ﻧﮕﺎﻩ


پ.ن: ﻛﺘﺎﺑﻲ ﻛﻪ ﺣﺮﻑ ﺑﺮاﻱ ﮔﻔﺘﻦ ﺩاﺭﻩ!

کتاب پیشنهادی: حسی به رنگ سبز از جنس آسمان:شادی منعم

ﻛﻼ ﺁﺩﻡ ﺻﺒﻮﺭ و ﺧﻮﺩﺩاﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩﻡ و اﻭﻝ ﺣﺮﻑ ﻣﻴﺰﺩﻡ ﺑﻌﺪ ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻡ.ﺣﺎﻻ اﮔﺮ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻭﺟﻨﺎﺕ ﺑﻲ ﺧﻮاﺑﻲ و اﺳﺘﺮﺱ ﺩﻳﺸﺐ ﺭا ﻫﻢ اﺿﺎﻓﻪ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻱ ﺗﺤﻤﻞ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﻳﺶ ﻏﻴﺮﻣﻤﻜﻦ ﻣﻲ ﺷﺪ.ﭘﺮﻳﺪﻡ ﻭﺳﻄ ﺣﺮﻓﺶ:

-ﺷﻤﺎ ﻋﺎﺩﺗﺘﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺁﺳﻮﻧﻲ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻛﻨﻴﻦ?

ﺑﺎ اﺧﻢ ﮔﻔﺖ:

-ﺑﻠﻪ?

-اﻳﻨﻜﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﻳﻴﺲ اﻳﻦ ﺷﺮﻛﺖ ﻫﺴﺘﻴﻦ اﻳﻦ اﺟﺎﺯﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﻧﻤﻴﺪﻩ ﻛﻪ ﺩﻫﻨﺘﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻴﻦ و ﭼﺸﺎﺗﻮﻧﻮ ﺑﺒﻨﺪﻳﻦ و ﻫﺮﭼﻲ ﻻﻳﻖ ﺧﻮﺩﺗﻮﻧﻪ ﻧﺜﺎﺭ ﻣﻦ ﻛﻨﻴﻦ.

ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ اﻳﺮاﺩﻡ اﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺯﺑﺎﻧﻢ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺗﻠﺦ ﺑﻮﺩ و ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺸﻴﻦ و ﺑﺘﻤﺮﮒ ﻣﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺘﻤﺮﮒ ﺭا اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﻲﻛﺮﺩﻡ.ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ اﺯ ﭘﺸﺖ ﻣﻴﺰﺵ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ:

-ﻋﻮﺽ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﺧﻮاﻫﻲ ﺗﻮﻧﻪ?

ﺩﺳﺘﻢ ﺭا ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺳﻜﻮﺕ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ و ﮔﻔﺘﻢ:

-ﺷﻤﺎ اﺻﻼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺩاﺩﻳﻦ?ﺑﻠﻪ ﺣﻖ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺳﺖ ﻣﻦ ﺩﻳﺮ ﻛﺮﺩﻡ ﺑﺎﺑﺖ اﻳﻨﻜﻪ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ اﻃﻼﻉ ﺑﺪﻡ ﻫﻢ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﻴﺨﻮاﻡ اﻣﺎ ﻫﻤﻴﻦ.

ﺣﺴﻲ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﺳﺒﺰ,اﺯ ﺟﻨﺲ ﺁﺳﻤﺎﻥ:ﺷﺎﺩﻱ ﻣﻨﻌﻢ,ﻧﺸﺮ ﻋﻠﻲ


پ.ن:اﺯ ﺟﻤﻠﻪ "ﺗﺎﺭﻳﻚ ﺑﺎﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﻧﻤﻲ ﺟﻨﮕﺪ ﺑﺮاﻱ ﺯﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩاﺭﺩ..."

ﺗﺎ اﻻﻥ ﻛﻪ ﺩاﺭﻡ ﻣﻴﺨﻮﻧﻢ ﭘﺮ ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ;

ﺳﺮﺷﺎﺭ از ﺣﻀﻮﺭ ﭘﺮﺭﻧﮓ ﺧﺪا.ﺣﺴﻲ اﺯ ﺟﻨﺲ ﻟﻂﻴﻒ ﻧﻮﺭ;ﺣﺴﻲ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﺳﺒﺰ اﺯ ﺟﻨﺲ ﺁﺳﻤﺎﻥ.