ﭘﺎی "ﺩﻝ" ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﭘﺎی "ﺩﻝ" ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ

ﭘﺎی "ﺩﻝ" ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ

نوشته های من...

کتاب پیشنهادی: روی ماه خداوند را ببوس:مصطفی مستور

ﻭﻗﺘﻲ ﺷﺎﻡ ﻣﻴﺨﻮﺭﻳﻢ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﺣﺮﻑ ﻧﻤﻴﺰﻧﺪ.ﺑﻌﺪ اﺯ ﺷﺎﻡ ﻣﻬﺮﺩاد ﺳﻴﮕﺎﺭﻱ ﺁﺗﺶ ﻣﻴﺰﻧﺪ و اﺯ ﻋﻠﻲ ﻣﻴﭙﺮﺳﺪ ﻛﻪ ﺁﻳﺎ اﻭ ﻛﺴﻲ ﺭا ﻣﻲﺷﻨﺎﺳﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ اﻳﻦ ﺑﻲ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﻭﺻﻞ ﺑﺎﺷﺪ و ﺿﻤﻨﺎ ﺑﭙﺬﻳﺮﺩ ﻛﻪ ﺯﻥ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﺭا ﺩﺭ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺩﻧﻴﺎ,ﺩﺭ ﻓﻠﻮﺭﻳﺪاﻱ ﺁﻣﺮﻳﻜﺎ,ﺷﻔﺎ ﺩﻫﺪ?

ﻋﻠﻲ ﻟﺤﻆﻪاﻱ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﻨﺪ و ﻣﻦ ﺳﺮﻡ ﺭا ﺑﻪ ﻋﻼﻣﺖ ﺗﺎﻳﻴﺪ ﺗﻜﺎﻥ ﻣﻴﺪﻫﻢ.ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ:ﻣﻴﺸﻨﺎﺳﻢ.ﻛﻤﻲ ﺳﻜﻮﺕ ﻣﻴﻜﻨﺪ و ﺑﻌﺪ اﺩاﻣﻪ ﻣﻴﺪﻫﺪ:اﻣﺎ ﻓﻘﻄ ﭘﺬﻳﺮﺵ اﻭ ﻛﺎﻓﻲ ﻧﻴﺴﺖ.ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻮاﻗﻌﻲ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﭼﻨﻴﻦ ﺑﻲﻧﻬﺎﻳﺘﻲ و ﭼﻨﻴﻦ ﺗﻮاﻧﺎﻳﻲاﻱ اﻳﻤﺎﻥ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ.ﻣﻨﻆﻮﺭﻡ اﻳﻨﻪ ﻛﻪ ﺧﺪاﻭﻧﺪ ﺑﺮاﻱ ﻫﺮ ﻛﺲ ﻫﻤﻮﻧﻘﺪﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩاﺭﻩ ﻛﻪ اﻭ ﺑﻪ ﺧﺪاﻭﻧﺪ اﻳﻤﺎﻥ ﺩاﺭﻩ.اﻳﻦ ﻳﻚ ﺭاﺑﻂﻪی ﺩﻭﻃﺮﻓﻪس.ﺧﺪاﻭﻧﺪ ﺑﻌﻀﻲﻫﺎ ﻧﻤﻴﺘﻮﻧﻪ ﺣﺘﻲ ﻳﻚ ﺷﻐﻞ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺮاﻱ ﻣﻮٔﻣﻨﺶ ﺩﺳﺖ و ﭘﺎ ﻛﻨﻪ ﻳﺎ ﺯُﻛﺎﻡ ﺳﺎﺩﻩاﻱ ﺭﻭ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﺑﺪﻩ ﭼﻮﻥ ﻣﻮٔﻣﻦ ﺑﻪ ﭼﻨﻴﻦ ﺧﺪاﻭﻧﺪﻱ ﺗﻮﻗﻌﺶ اﺯ ﺧﺪاﻭﻧﺪﺵ اﺯ اﻳﻦ ﻣﻘﺪاﺭ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﻴﺴﺖ.

ﺭﻭﻱ ﻣﺎﻩِ ﺧﺪاﻭﻧﺪ ﺭا ﺑﺒﻮﺱ:ﻣﺼﻂﻔﻲ ﻣﺴﺘﻮﺭ,ﻧﺸﺮ ﻣﺮﻛﺰ


پ.ن:ﺑﻪ ﺷﺨﺼﻪ ﻗﻠﻢ اﺳﺘﺎﺩ ﻣﺴﺘﻮﺭ ﺭﻭ ﺧﻴﻠﻲ ﻣﻴﭙﺴﻨﺪﻡ و اﻳﻦ ﻛﺘﺎﺑﺸﻮﻥ ﺑﻴﻨﻆﻴﺮﻩ

کتاب پیشنهادی: سورمه سنگ:عاطفه منجزی

-اﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﭘﺎﺷﺎ?!ﺑﻌﺪ اﺯ ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺎﻳﺪ اﺯ ﺩﻳﻮاﺭ ﺑﻴﺎﻡ ﺑﺎﻻ ﻛﻪ ﺑﺒﻴﻨﻤﺖ?!

-ﺗﺎﻣﺎﻡ ﺳﻮﺭﻣﻪ;ﺑﺮاﺕ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﻣﻴﺪﻡ!ﻓﻌﻼ ﺑﻲﺑﺤﺚ و ﺟﺪﻝ ﺑﭙﺮ ﺭﻭی ﻣﺎﺷﻴﻨﺖ ﺑﻴﺎ ﺑﺎﻻ...ﺑﺪﻭ ﻛﻪ ﺩاﺭﻩ ﺩﻳﺮ ﻣﻴﺸﻪ!

و ﺑﺎ اﻧﮕﺸﺖ اﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺩﻡ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﻻﻱ ﺳﺮﺷﺎﻥ اﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ و ﮔﻔﺖ:-ﺗﺎ ﺗﺎﺭﻳﻚ ﻧﺸﺪﻩ ﻣﻴﺨﻮاﻡ ﺟﺎﻳﻲ ﺭﻭ ﻧﺸﻮﻧﺖ ﺑﺪﻡ!

ﻧﮕﺎﻩ ﺳﺮﻣﻪ ﻳﻚ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕر ﺑﻴﻦ اﻭ و ﺩﺭ ﺑﺴﺘﻪی ﻭﻳﻼ ﺣﺮﻛﺖ ﺭﻓﺖ و ﺑﺮﮔﺸﺘﻲ ﻛﺮﺩ و ﺑﺎ اﻣﻴﺪﻭاﺭﻱ ﭘﺭﺳﻴﺪ:-ﺧﺐ ﭼﺮا اﺯ ﺩﻳﻮاﺭ ﺑﻴﺎﻡ ﺑﺎﻻ?...ﻣﻴﺘﻮﻧﻲ اﺯ اﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺑﺮﻱ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺩﺭﻭ ﺑﺮاﻡ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻲ!

-ﺳﻮﺭﻣﻪ?...ﺑﻴﺎ ﺑﺎﻻ و ﻣﺨﺎﻟﻔﺘﻢ ﻧﺪاﺭﻳﻢ!

ﺳﻪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺳﺮﻣﻪ ﺭﻭﻱ ﻛﺎﭘﻮﺕ ﺟﻴﭗ اﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ و ﺩﺳﺖ ﺳﺎﻣﻲﭘﺎﺷﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﺩﺭاﺯ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻦ ﻛﻤﻜﺶ ﻛﻨﺪ.ﺳﺮﻣﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﭘﺮاﻃﻤﻴﻨﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ اﻭ ﺯﺩ و ﺩﺳﺖ ﺳﺮﺩﺵ ﺭا ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﮔﺮم اﻭ ﺳﭙﺮﺩ و ﺑﺎ ﻳﻚ ﺣﺮﻛﺖ ﭘﺎﺷﺎ و ﺑﺎ ﻛﻤﻚ ﺗﻘﻼﻱ ﺧﻮﺩﺵ ﻛﻪ ﭘﺎﻫﺎ ﺭا ﺑﻪ ﺳﻴﻨﻪی ﺩﻳﻮاﺭ ﺗﻜﻴﻪ ﻣﻴﺪاﺩ,اﺯ ﺳﺮ ﺩﻳﻮاﺭ ﺑﺎﻻ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺷﺪ.ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﺎ ﭼﺮﺧﺸﻲ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻭﻳﻼ و ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺑﺎﻏﺶ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ و ﭘﺎﻫﺎ ﺭا اﺯ ﺑﺎﻻﻱ ﺩﻳﻮاﺭ ﺁﻭﻳﺰاﻥ ﻛﺮﺩﻧﺪ.ﺳﺮﻣﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﺷﺎ ﻧﻔﺲ ﺑﺮﻳﺪﻩ و ﻫﻦﻫﻦ ﻛﻨﺎﻥ ﭘﺮﺳﻴﺪ:-ﭼﺮا اﻳﻨﻂﻮﺭﻱ?...ﻧﻔﺲ ﺟﻔﺘﻤﻮﻥ ﺑﺮﻳﺪ!

-ﺗﻮﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻳﻪ ﻭﻗﺘﺎﻳﻲ ﻣﻤﻜﻨﻪ ﻧﻔﺴﻤﻮﻥ ﺑﺒﺮه,ﻛﻢ ﺑﻴﺎﺭﻳﻢ,ﺭاﻩ ﭘﻴﺶ ﺭﻓﺘﻨﻤﻮﻥ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﺑﺸﻪ...ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﻫﺮ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺑﻦﺑﺴﺖ ﺭﺳﻴﺪﻳﻢ ﻳﺎ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﺧﻮﺭﺩﻳﻢ,ﻣﻴﺘﻮﻧﻴﻢ ﺩﺳﺖ ﻫﻤﻮ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ و ﺑﺎ ﻛﻤﻚ ﻫﻢ اﺯ ﺩﺭاﻱ ﺑﻨﺪ و ﺑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﮕﺬﺭﻳﻢ.

ﺳﻮﺭﻣﻪ ﺳﻨﮓ:ﻋﺎﻃﻔﻪ ﻣﻨﺠﺰﻱ,اﻧﺘﺸﺎﺭاﺕ ﺑﺮﻛﻪ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ 

پ.ن:ﻳﻪ ﻛﺘﺎﺏ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺘﻮﻧﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻪ?!

ﻛﺘﺎﺑﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺩﻗﺎﻳﻖ ﺁﺧﺮ ﺳﺎﻝ95

و ﺩﻏﺪﻏﻪﻫﺎﺵ ﺧﻮﻧﺪﻩ ﺷﺪ.ﻫﻤﻴﻨﻮ ﻣﻴﮕﻢ ﻛﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪﻫﺎﺗﻮن ﺭﻭ ﺑﺎﻳﺪ ﺳﺮﻣﻪی ﭼﺸﻤﻬﺎ ﻛﺮﺩ و اﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺧﻄ ﺑﻪ ﺧﻂﺶ ﻟﺬﺕ ﻭاﻓﺮ ﺑﺮﺩ و اﺯﺷﻮﻥ ﺩﺭﺱ ﮔﺮﻓﺖ

کتاب پیشنهادی: رویای نیمه شب:مظفر سالاری

اﺯ ﭼﻨﺪ ﭘﻠﻪی ﺳﻨﮕﻲ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺭﻓﺘﻢ.ﻓﻘﻄ ﻫﻤﻴﻦ.و ﺩﺭ ﻛﻤﺘﺮ اﺯ ﻳﻚ ﻣﺎﻩ,ﻣﺎﺟﺮاﻳﻲ ﺭا اﺯ ﺳﺮ ﮔﺬﺭاﻧﺪﻡ ﻛﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲاﻡ ﺭا ﺯﻳﺮ و ﺭﻭ ﻛﺮﺩ.ﮔﺎﻫﻲ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺷﺎﻳﺪ ﺁﻥ ﻣﺎﺟﺮا ﺭا ﺑﻪ ﺧﻮاﺏ ﺩﻳﺪﻩاﻡ ﻳﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮاﺑﻢ و ﻭﻗﺘﻲ ﺑﻴﺪاﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﻴﺒﻴﻨﻢ ﻛﻪ ﺭﻭﻳﺎﻳﻲ ﺑﻴﺶ ﻧﺒﻮﺩﻩ.اﺳﻤﻲ ﺟﺰ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻧﻤﻲﺗﻮاﻧﻢ ﺭﻭﻱ ﺁن ﺑﮕﺬاﺭﻡ.ﮔﺎﻫﻲ ﻭاﻗﻌﻴﺖ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﻋﺠﻴﺐ و ﺑﺎﻭﺭﻧﻜﺮﺩﻧﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺁﺩﻡ ﺭا ﮔﻴﺞ ﻣﻴﻜﻨﺪ.ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺮﻣﻲﮔﺮﺩﻡ و ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪاﻡ ﻓﻜﺮ ﻣﻲﻛﻨﻢ,ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺭﻓﺘﻦ اﺯ ﺁﻥ ﭼﻨﺪ ﭘﻠﻪ ﺭا ﺳﺮﺁﻏﺎﺯ ﺁن ﻣﺎﺟﺮاﻱ ﺷﮕﻔﺖاﻧﮕﻴﺰ ﻣﻴﺒﻴﻨﻢ.

ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﻣﻲﮔﻮﻳﺪ:"ﺑﻠﻪ,ﻣﺎﺟﺮاﻱ ﻋﺠﻴﺒﻲ ﺑﻮﺩ,اﻣﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎﻭﺭﺵ ﻛﺮﺩ.ﺯﻧﺪﮔﻲ,ﺁﺳﻤﺎﻥ و ﺯﻣﻴﻦ ﻫﻢ ﺁﻥﻗﺪﺭ ﻋﺠﻴﺒﻨﺪ ﻛﻪ ﮔﺎﻫﻲ ﺷﺒﻴﻪ ﻳﻚ ﺧﻮاﺏ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺑﻪ ﻧﻆﺮ ﻣﻲﺁﻳﻨﺪ.ﺁﻓﺮﻳﺪﮔﺎﺭِ ﻫَﺴﺘﻲ ﺭا ﻛﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﻛﺮﺩﻱ,اﻳﻤﺎﻥ ﺧﻮاﻫﻲ ﺩاﺷﺖ ﻛﻪ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻱ اﺯ ﺩَﺳﺖ اﻭ ﺑَﺮﻣﻲﺁﻳﺪ."

ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ اﺯ ﻳﻚ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﻲاﻫﻤﻴﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ.ﻧﻤﻲﺩاﻧﻢ ﭼﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮒ اﻳﻦ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﺭا ﮔﺮﻓﺖ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺁﻣﺪ و ﮔﻔﺖ:"ﻫﺎﺷﻢ!ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻴﺎﻳﻲ ﭘﺎﻳﻴﻦ."و ﻣﻦ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺑﺎ اﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺎﻳﻴﻦ.

ﺭﻭﻳﺎﻱِ ﻧﻴﻤﻪ ﺷﺐ:ﻣﻆﻔﺮ ﺳﺎﻻﺭﻱ,ﻧﺸﺮ ﻛﺘﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﻣﻌﺮﻓﺖ


پ.ن:ﺧﻮﻧﺪﻥ ﻳﻪ ﻛﺘﺎﺏ ﻣﻴﺘﻮﻧﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﻨﺸﻴﻦ ﺑﺎﺷﻪ

کتاب پیشنهادی: پنجشنبه فیروزه ای:سارا عرفانی

"ﺑﺮاﻱ اﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻛﺎﺭﻱ ﻧﺪاﺭﻩ ﻛﻪ.ﺑﻪ ﺧﺪا اﻳﻨﻘﺪﺭ اﺯ اﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮاﻫﺎﻱ ﻭاﻗﻌﻲ اﺯ ﺩﻭﺳﺖ و ﺁﺷﻨﺎ ﺷﻨﻴﺪﻩم ﻛﻪ اﮔﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﻲ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﺩﻳﮕﻪ ﺑﺎ اﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻗﻬﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ...ﺁﺧﻪ ﭼﻂﻮﺭﻳﻪ ﻛﻪ ﺑﺮاﻱ اﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﻴﺸﻪ,ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻛﻪ ﻣﻴﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪﭼﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﻃﺒﻖ اﺻﻮﻝ ﭘﻴﺶ ﺑﺮﻩ!ﺷﻤﺎﻡ ﺩﻋﺎ ﻛﻦ ﺑﻠﻜﻪ ﮔﺮﻩ ﻛﺎﺭﻡ ﺑﺎﺯ ﺑﺸﻪ."اﺷﻚ ﺭﻭﻱ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺳﺮاﺯﻳﺮ ﻣﻴﺸﻮﺩ.ﺁﻥ ﻳﻜﻲ ﺩﺳﺘﻢ ﺭا ﻣﻴﮕﺬاﺭﻡ ﺭﻭﻱ ﺩﺳﺘﺶ و ﻓﺸﺎﺭ ﻣﻴﺪﻫﻢ.ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﻘﻄ ﻳﻚ ﺧﻮاﺳﺘﻪ اﺯ اﻣﺎﻡ ﺩاﺭﻡ.اﮔﺮ اﻳﻨﺠﺎ ﻧﺘﻮاﻧﻢ ﺁﻥ ﺭا ﺑﮕﻴﺮﻡ و ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﻲ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ,اﻟﺒﺘﻪ ﺑﺎ اﻣﺎﻡ ﻗﻬﺮ ﻧﻤﻴﻜﻨﻢ,اﻣﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﻳﮕﺮ ﻛﻲ و ﻛﺠﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺸﻮﺩ.ﻧﻪ!ﻗﺮاﺭ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﻲ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ.ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺳﻤﺞ ﻣﻴﺸﻮﻡ و ﺑﻪ اﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ اﺻﺮاﺭ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺗﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﺷﻮﺩ.ﻣﻴﺪاﻧﻢ ﻛﻪ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺭﻭﻱ ﺧﻮاﺳﺘﻪاﻡ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﻱ ﻛﻨﻢ.ﺷﺎﻳﺪ ﻣﺎﻧﻌﻲ,ﻣﺸﻜﻠﻲ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﻧﺸﻮﺩ.ﺷﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺻﻼﺡ ﻣﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ.ﺑﺎﻳﺪ ﺯﺭﻧﮓ ﺑﺎﺷﻢ و ﺑﺮاﻱ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻢ.اﺯ اﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻣﻴﺨﻮاﻫﻢ ﻣﻮاﻧﻊ ﺭا ﺑﺮﺩاﺭﺩ.ﻳﺎ اﮔﺮ ﺩﺭ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﻗﺮاﺭ اﺳﺖ ﻣﺸﻜﻠﻲ ﭘﻴﺶ ﺑﻴﺎﻳﺪ,ﻣﺸﻜﻞ ﺭا ﺣﻞ ﻛﻨﺪ.اﻳﺸﺎﻥ اﻣﺎﻡ اﺳﺖ ﺩﻳﮕﺮ,ﻣﻲﺗﻮاﻧﺪ.ﺗﺎﺯﻩ اﻳﻦ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺑﺪﻭﻥ اﺳﺒﺎﺏ و ﻋﻠﻞ ﻫﻢ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻨﺪ ﻛﺎﺭﻱ ﺭا ﺑﻪ ﺳﺮاﻧﺠﺎﻡ ﺑﺮﺳﺎﻧﻨﺪ;ﻓﻘﻄ ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﺨﻮاﻫﻨﺪ.

ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻓﻴﺮﻭﺯﻩ اﻱ:ﺳﺎﺭا ﻋﺮﻓﺎﻧﻲ,ﻧﺸﺮ ﻧﻴﺴﺘﺎﻥ


پ.ن:ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺑﺎﺷﺪ و ﺑﺎ "ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻓﻴﺮﻭﺯه اﻱ" ﺩﺭ ﺣﺮم ﺣﻀﺮﺕ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺎﺷﻲ...

ﺳﺎﺭاﻱ ﻧﺎﺯﻧﻴﻨﻢ, ﻫﻤﺴﻔﺮ ﺷﺪن ﺑﺎ ﻛﺘﺎﺑﺖ ﻳﻜﻲ اﺯ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﻢ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺧﻴﺮ ﺷﺪ,ﻳﻌﻨﻲ اﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺧﺪا ﻋﺠﻴﺐ ﺑﺎ ﺩﻟﻢ ﺭاﻩ ﻣﻴﺂﺩ.ﻗﻠﻤﺖ ﮔﻴﺮا و ﭘﺮ اﺯ ﺣﺮف ﺑﺮاﻱ ﻧﺴﻠﻤﻮﻥِ,ﻣﻮﻓﻖ و قلمت ماناو ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻋﺰﻳﺰاﻧﺖ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺎﺷﻲ عزیزم

کتاب پیشنهادی: حوای نوشتنت:فاطمه بهروزفخر

تا به حال آدم امن توی زندگی ات داشته ای؟!

از این آدم هایی که تلاش نمیکنند،جور خاصی باشند اما همه چیزشان خاص است!

حرف زدن‌ شان...آمدن شان...بودن شان...رفتن شان...

آدم هایی که آن قدر بکر و دست نخورده اند که وادارت می کنند تو هم مثل خودشان، وقتی کنارشان هستی، نقاب های مصلحتی و غیر مصلحتی را از صورتت برداری و همان‌طور باشی که خودت دوست داری.

آدم هایی که وقتی توی یک کافه کنارشان می‌نشینی،چای را به هر چیز دیگری ترجیح می دهند یا توی رستوران با خیال راحت می‌توانید ارزان‌ترین غذا را سفارش بدهید یا سیب زمینی سرخ کرده تان را دوتا یکی بخورید...

آدم هایی که بلد نیستند مدام غُر بزنند و هیچ چیز از فمنیست و سیاست های غلط دولت نمیدانند...

همان ها که تمام هم و غم‌شان انسانیت است و اینکه مبادا خطی روی دل آدمی بیندازند.همان ها که ساده لباس می‌پوشند، ساده حرف میزنند و عکس صفحه موبایل‌شان دلت را زنده می‌کند.

آدم‌هایی که مدام کتاب می خوانند اما بلد نیستند ادای کسی را دربیاورند و همیشه از اینکه کم کاری کرده اند، از خودشان خجالت میکشند!

آدم هایی که میتوانی راحت کنارشان گریه کنی، بخندی، غُر بزنی و آنقدر خودت باشی که نگران قضاوت کردن هایشان نباشی.

ﺭاﺳﺘﺶ،آدم های امن،آدم های آن قدر امن،توی زندگی ام زیادند!آن قدر که روزی چند بار بابت آن ها خدا را شکر می کنم اما واقعیتش را بخواهی،من دلم می خواهد تو امن ترین همه این ها باشی...

آنقدر امن که راحت برایت بگویم این ترم بس که حواسم به عاشقی گرم بود،از درس عربی نمره خوبی نگرفتم.آن قدر امن که نگران سفیدی روی ناخن هایم نباشم.آنقدر امن که وقتی دلم از دست خودت گرفت،مستقیم توی چشم هایت زُل بزنم و بگویم:"لعنتی!حواست را به من و شعرهایم بده."

لطفاً کمی بیشتر از این ها،برایم امن باش.

آن قدر که برنج سوخته را یواشکی و دور از چشم تو نریزم برای گنجشک ها؛آن قدر که راحت بغض کنم،راحت بخندم و به جای همه این نوشته ها که نمی خوانی شان،راحت تر حرف بزنم!

حَوای نوشتنت:فاطمه بهروزفخر،نشر کتاب کوله پشتی


پ.ن:ﭼﻪ ﺧﻮﺑﻪ ﻫﺪﻳﻪ اﺯ ﻃﺮﻑ ﺩﻭﺳﺘﻲ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪ و ﻋﺰﻳﺰ ﺑﺎ ﺧﻄِ ﺯﻳﺒﺎﺵ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺮﺳﻪ