ﭘﺎی "ﺩﻝ" ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﭘﺎی "ﺩﻝ" ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ

ﭘﺎی "ﺩﻝ" ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ

نوشته های من...

چه خوبه که هستی...

نقاشی کشیده شده روی دیوار خیابان با من حرف میزند .از ناگفته ها می گوید، ولی صدای بوق ممتد ماشین ها بین ما فاصله می اندازد ،حواسم را جمع ماشین کناری ام می کند که بوق میزند و سریع از من سبقت می گیرد تا به خیالش کاپ قهرمانی را بگیرد ولی چند متر جلوتر پشت ترافیک می ماند ،من هم با دیدن تابلوی اتوبان به سمت راست می پیچم، وارد خیابان اصلی می شوم.
هوا جهنم است؛ از زمین و آسمان آتش می بارد. دست می اندازم و بطری را از روی صندلی کناری برمی دارم، در گلو چند قطره ای آب میریزم گویی آن چند ساعت پارک ماشین در گوشه ی خیابان کار خودش را کرده تا تبدیل به آب جوشی شود که نپتون کم دارد.
راهنما میزنم و ماشین را کنار جدول خیابان پارک می کنم. دزدگیر ماشین را میزنم و تا می خواهم پیاده شوم نوری به چشمم میخورد، یادم می آید عینک برنداشته ام!
عینک را به چشم میزنم و این حجم دلبرانه را با چشم غیر مسلح می بینم، فراز و نشیب زندگی با اتفاقات ناگوارش از افکارم دور میشود و با خود زمزمه می کنم: -چه خوبه که هستی...
فاطمه حقگو نارانی

موهبت حضور


الان که فکرش را میکنم می بینم زندگی خیلی بالا پایین, خوشی و ناخوشی دارد؛ 

مثلا من که زندگی ام روی دور تند افتاده و به زندگی عادی روزانه دل خوش کرده ام یا تو که حال و احوال هر روزه ات در نوسان است. هر دم و بازدمی که میکشی در پیچ و تاب است و گره ی افتاده در پیشانی ات خم به ابرو می آورد‌ و گاهی از دنده چپ بلند شدنت اسباب آرامشت را بر هم میزند.گاهی هم روزت میشود از آن روزها که قهقهه از شادی میزنی و زیر دلت درد میکند وصدای خنده هایت گوش فلک را کر میکند. 

ولی امروز من با بقیه روزها توفیر دارد چون شادی زیر پوستی ات به من هم سرایت کرده و خانواده برای یک بار هم شده, مرا می بینند و پیش خود می گویند این بار خورشید از کدام سمت آسمان طلوع کرده یا نکند زعفران دم کرده را زیادی نوشیده که بی هدف می خندد و خیلی حرف های دیگر که گوش شنیدن شان را ندارم و در عالم رویای خودم سیر میکنم.

خلاصه که تفاوت امروز من از فرش تا به عرش میرسد. روز جمعه ی در تب و تاب تو با این همه خوشی چگونه است؟! 




#فاطمه_حقگو_نارانی





پ. ن:تقدیم به عزیزترینی که حضورش موهبت است♥

با-هم-نویسی


‍ دوست دارم بنشینم یک گوشه و همانطور که لباس هایت را تا میزنم زل بزنم به اتاق کارت. عقربه های ساعت پشت سر هم بروند و بیایند ولی من خوشحال باشم از روییدن علف سبز زیر پاهایم چون منتظر بوده ام از راه برسی و با حوله ای تمیز و آب خنک به استقبال بیایم. عرق خستگی یک روزه ات را از چهره بزدایم و تو بو بکشی و با نگاهت به اجاق خالی بفهمی این دخترک و شیطنت هایش همانی بوده که سال ها منتظر بوده تا غوره صبرش مویز دهد و برای اینهمه مهربانی و خوب بودنش باز بگویی:امشب کجا ؟!




" فاطمه حقگو نارانی "

ﻣﻦ و ﺑﺎﺑﺎﻳﻲ!


‍ ﺳﺮ ﻇﻬﺮ ﺧﻮﺭﺵ ﺟﺎ اﻓﺘﺎﺩ و ﻭﻗﺘﻲ ﺑﻪ اﻧﺪاﺯﻩ ﻛﺎﻓﻲ اﺯ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﻋﻂﺮﺵ ﻣﺴﺖ ﺷﺪﻡ ﺑﺮﻧﺞ ﺭا ﺩﻡ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﻗﺎﺏ ﻋﻜﺲ ﺭﻭﻱ ﺷﻮﻣﻴﻨﻪ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺷﺪ .ﺷﻌﻠﻪ ی ﮔﺎﺯ ﺭا ﻛﻢ ﻛﺮﺩﻡ و ﻣﺠﺬﻭﺏ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺩﺭﻭﻥ ﻗﺎﺏ ﺷﺪﻡ ﻛﻪ ﻛﻤﺮﻡ ﺧﻤﻴﺪﻩ ﺷﺪ.ﭘﻨﺞ ﺷﻨﺒﻪ ﻫﺎ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﻭﺭ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﻣﻴﺸﺪﻳﻢ ﺑﻪ ﻣﺎ اﺯ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎﻳﺶ ﻣﻲ ﮔﻔﺖ و ﻣﺮا ﻧﺼﻴﺤﺖ ﻣﻴﻜﺮﺩ:

"-ﻣﻬﺎﺭﺕ ﻫﺎﻳﺖ ﺭا ﻛﻨﺎﺭ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮ ﺑﭽﻪ ﺟﺎﻥ!ﺧﺎﻧﻪ ﺩاﺭﻱ,ﻓﻦ ﺑﻴﺎﻥ,ﺁﺷﭙﺰﻱ,ﺧﻴﺎﻃﻲ,ﻛﺘﺎﺑﺨﻮاﻧﻲ,ﻗﻼﺏ ﺑﺎﻓﻲ و...اﺻﻼ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻲ ﺩاﻧﺴﺘﻪ ﺟﺪﻳﺪ ﺑﻴﺎﻣﻮﺯ و ﻫﻤﻪ ﻓﻦ ﺣﺮﻳﻒ ﺑﺎﺵ ﭼﻮن ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻛﺎﺭﺕ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ.ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭا ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻨﺪ, اﺣﺘﺮاﻡ ﻣﻲ ﮔﺬاﺭﻧﺪ و ﻫﻢ اﺯ ﺩاﻧﺴﺘﻪ ﻫﺎﻳﺖ ﺑﻬﺮﻩ ﻣﻲ ﺑﺮﻧﺪ."

ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ اﺳﺖ...

ﺣﺮﻑ ﻫﺎﻳﺶ ﻣﺪاﻡ ﺩر ﮔﻮﺷﻢ ﺗﻜﺮاﺭ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ...

ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﻣﻲ ﺷﻮﻳﻢ...

ﺑﻮﻱ ﻗﺭﻣﻪ ﺳﺒﺰﻱ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻲ ﭘﻴﭽﺪ...

ﺑﺎﺑﺎﻳﻲ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻴﺰﻧﺪ...!







#ﻓﺎﻃﻤﻪ_ﺣﻘﮕﻮ_ﻧﺎﺭاﻧﻲ 





پ.ن:ﻣﻴﺪﻭﻧﻴﻢ ﺑﻬﺸﺖ ﺟﺎﻳﮕﺎه ﺗﻮﻧﻪ ﺭﻓﻴﻖ, ﻭﻟﻲ ﺩﻟﺘﻨﮕﻲ ﻫﺴﺖ❤️

ﻣﺤﺾ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺪا


‍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻡ ﺑﮕﻮﻳﻢ اﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮاﻳﻢ ﺳﺨﺖ ﮔﺬﺷﺖ;ﺑﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﺳﺮ اﻣﺘﺤﺎﻥ ﺟﻮاﺏ ﺳﻮاﻝ ﻫﺎ ﺭا ﻣﻴﺪاﻧﺴﺘﻢ ﻭﻗﺖ ﻛﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ و ﻣﺮاﻗﺐ  ﺑﺮﮔﻪ ﺭا اﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﻛﺸﻴﺪ و اﻋﺘﻨﺎﻳﻲ ﺑﻪ ﺁﻩ و ﻧﺎﻟﻪ اﻡ ﻧﻜﺮﺩ.

ﻭﻗﺘﻲ ﻫﻠﻚ و ﻫﻠﻚ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺭﻭﺯﻩ و ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﺭا ﺑﻪ اﻳﺴﺘﮕﺎﻩ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﺭاﻧﻨﺪﻩ ی ﻋﺠﻮﻝ ﭘﺎﻳﺶ ﺭا ﺭﻭﻱ ﭘﺪاﻝ ﮔﺎﺯ ﮔﺬاﺷﺖ و ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺭﻓﺖ.ﺭﻭﻱ ﺻﻨﺪﻟﻲ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﻮاﺭ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻪ ی ﻣﻴﻨﻲ ﺑﻮﺱ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺻﺪاﻱ ﮔﺮﻳﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ اﻱ ﭼﺮﺗﻢ ﭘﺎﺭﻩ ﺷﺪ و ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻛﺮﺩﻡ.ﺑﺪﺑﻴﺎﺭﻱ ﻣﻦ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻪ اﻭﺝ ﺧﻮﺩ ﺭﺳﻴﺪ ﻛﻪ ﺧﻮاﺳﺘﻢ اﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﻮﻡ وﻟﻲ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺭا ﻛﻪ ﺟﻠﻮﻱ ﭘﺎﻳﻢ ﺑﻮﺩ ﻧﺪﻳﺪﻡ و ﺑﺎ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ اﻓﺘﺎﺩﻡ و ﭘﺎﻳﻢ ﭘﻴﭻ ﺧﻮﺭﺩ. اﻳﻦ ﻫﺎ ﺭا ﻣﻲ ﻧﻮﻳﺴﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﻴﺪاﻧﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺭﻭﺯﻣﺮﻩ ﻫﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻧﺪاﺭﻱ و ﺣﻮﺻﻠﻪ اﺕ ﺳﺮ ﻣﻲ ﺭﻭﺩ.

 ﻣﺴﺒﺐ ﺑﻲ ﺣﻮﺻﻠﮕﻲ ﻫﺎﻱ اﻣﺮﻭﺯ ﺗﻮ ﺑﻮﺩی  ﻭﻗﺘﻲ ﺩﻝ ﺑﻪ ﻛﺎﺭﻱ ﻣﻴﺪﻫﻢ ﺳﺮ ﻧﺎﻛﺠﺎ ﭘﻴﺪاﻳﺖ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ و ﺳﺮ ﺭاﻫﻢ ﺳﺒﺰ ﻣﻴﺸﻮﻱ و ﺧﻴﺎﻟﺖ اﻣﺎﻥ ﻧﻤﻲ ﺩﻫﺪ و ﺑﺮاﻱ ﺧﻮﺩﺵ ﻳﻜﻪ ﺗﺎﺯﻱ ﻣﻴﻜﻨﺪ, ﻣﺜﻞ ﭘﺪﺭی ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ بر ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮاﺕ ﺩﺳﺖ ﻧﻮاﺯﺵ ﻣﻲ ﻛﺸﺪ و ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﻲ ﻣﻲ ﺭﻭﺩ...ﻣﻴﺪاﻧﻢ اﻻﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻲ ﻋﺠﺐ...اﺯ اﻳﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﭼﻪ ﺧﻴﺎﻝ ﭘﺮﺩاﺯی ﻫﺎﻳﻲ  ﺑﺮﻣﻲ ﺁﻳﺪ? ﺑﺮاﻱ ﺧﻮﺩﺕ ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺎﻻ ﻣﻲ اﻧﺪاﺯﻱ و ﺑﺮﻭ ﺑﺎﺑﺎﻳﻲ ﺣﻮاﻟﻪ اﻡ ﻣﻴﻜﻨﻲ, ﺣﺘﻲ ﺻﺪاﻱ ﻧﭻ اﺕ ﻫﻢ اﺯ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﺏ ﻣﻲ ﺷﻨﻮﻡ و ﺧﻢ ﺑﻪ اﺑﺮو ﻧﻤﻲ ﺁﻭﺭﻡ.

تو ﺑﻪ ﻫﺮ ﺭﻳﺴﻤﺎﻧﻲ ﭼﻨﮓ ﻣﻲ اﻧﺪاﺯﻱ ﺗﺎ ﻛﻨﺎﺭﻩ ﺑﮕﻴﺮﻱ... 

ﻣﻦ ﺷﺐﻫﺎ ﺗﻔﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺎﻓﻆ ﻣﻲﺯﻧﻢ ﻛﻪ ﺑﮕﻮﻳﺪ ﻳﻮﺳﻒ ﮔﻤﮕﺸﺘﻪ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ ,ﻏﻢ ﻣﺧﻮﺭ!

وﻟﻲ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﻣﻴﺰﻧﻢ و اﻧﮕﺎﺭ ﻛﻪ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻪ اﻭ و ﺧﺪا ﭘﺸﺖ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻛﻪ ﭼﺮا ﺣﺘﻲ ﻣﺮا ﺩﺭ ﻓﺎﻝ ﻗﻬﻮﻩ ی ﺗﻮ ﻧﻤﻲ اﻧﺪاﺯﻧﺪ.

ﺩﻝ ﻛﻮﭼﻜﻢ ﮔﻮﺷﻪ اﻱ ﻧﺸﺴﺘﻪ و ﻟﺐ ﺑﺮﭼﻴﺪﻩ و ﻏﻤﺒﺮﻙ ﺯﺩﻩ ﺗﺎ اﻳﻨﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺣﺎﺷﻴﻪ ﻧﭙﺮﺩاﺯﻡ و ﺳﺮﻳﻊ ﺑﻪ اﺻﻞ ﻣﻂﻠﺐ ﺑﺮﻭﻡ.ﺧﺐ..ﻣﻤﻢ...ﻣﻲ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﺧﻮﺑﻲ?ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺮ ﻭﻓﻖ ﻣﺮاﺩﺕ اﺳﺖ ?ﺧﻮﺭاﻙ ﮔﺮﻡ ﺩاﺭﻱ?ﺩﺭ اﻳﻦ ﻣﺎﻩ ﻛﻪ ﮔﺮﻣﺎﻱ ﺧﺮﻣﺎ ﭘﺰاﻥ اﺳﺖ ﺩﻟﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺮای ﺧﺎﻧﻮاﺩه اﺕ ﺗﻨﮓ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ?

اﺻﻼ ﺩﻟﻢ ﺑﺮاﻱ ﺟﻤﻠﻪ ﻫﺎ،صبوری و ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮﺩﻥ و صدای خنده هایت ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ؛

ﺑﻪ ﺣﻖ اﻳﻦ ﺷﺐ ﻫای ﻗَﺪﺭ... 

محضِ رضای خُدا...

اﮔﺮ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻛﻤﻲ ﻫﻢ ﺗﻮ راه بیا.....!






#ﻓﺎﻃﻤﻪ_ﺣﻘﮕﻮ_ﻧﺎﺭاﻧﻲ